محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
پیوند آسمانی ماپیوند آسمانی ما، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

محمدمهدی کیانپور سرباز کوچلو امام زمانه

خاطره به یادماندنی

1393/1/2 2:07
نویسنده : مامان بابا
225 بازدید
اشتراک گذاری

این عکس ها برای شب قبل سال تحویل  شبی پر خاطره برای من و نی نیم.حتما می پرسین چطوری؟

برای نماز مغرب قرارشد بابای محمد مهدی بره حرم که اگه هوا سرد نبو و پسرم از خواب نازش بیدار شد ببرمش حرم ...با کلی التماس و خواهش پسرمون رو از خواب بیدار کردم وبرای اینکه وسط راه دچار مشکل نشیم تمام راه تو بغل مامان بودی تا یک وقتی چیزی تو رو به سمت خودش نکشونه....رسیدیم حرم قرار ما با بابایی رواق امام بود واز انجایی که گوشی بابا خاموش بود باید پیداش می کردم .وااااااای چشمتون بد نبینه رواق به خاطر اینکه اقای خامنه ای روز عید صحبت کنه بسته بودن  همینطوری که بغلت کرده بودم به خودم می گفتم از کدوم راه برم نزدیک تر.داشتم صحن غدیر می رفتم که یادم امد تو پاهای نازت کفش  وااااااااااااای که وقتی تو رو پایین گذاشتم دیدم یکی از کفش هات نیست باورم نمی شد انگار تمام خستگی دنیا به سراغم امد.گیج بودم نمی دونستم تو اون لحظه چیکار کنم از همه بدتر اینکه کجا افتاده و باید پیش بابات که راس ساعت 8 قرار داشتیم می رسیدیم والان ساعت8.15.برگشتم تو سطل اشغال  به هرکی میرسیدم می پرسیدم اقا این رنگ کفش ندیدی؟خانم شما چطور؟

دیگه داشت گریم میگرفت رفتم پیش یکی از خدمه ..داشت جارو می کرد موضوع گفتم .بهم گفت اگه  کفش تک باشه می اندازیم دور..........انگار تمام دنیا رو سرم خراب شد دیگه برگشتم سمت حرم گفتم اقا غریبی به غریبه ها رحمی کن ما مهمونتیم .....این حرف از دهنم خارج شده نشده یه فکری به ذهنم رسید برم جایی که اولین بار محمدمهدی  پایین گذاشتم .....باورم نمی شد یکی کفش رو برداشته بود و گوشه ای گذاشته بود کلی ذوق کردم تشکر کردم از اقای مهمون نوازمون....

بلاخره رفتیم داخل از یکی از خادمه پرسید سمت رواق چطور برم گفت بستن. دیگه نمی دونستم چطور باخستگی برگردم یکم نشستم تا گوشیم رو روشن کردم دیدم زنگ خورده باکلی بدبختی شماره گرفت یه اقایی گوشی برداشت درباره بابای پرسیدم گفت رفته .این مهم نبود به خودم گفتم یکم میشینم بر می گردم ولی داشت به شدت تمام بارون میومد............ باورم نشد کلی خندم گرفت امدم داخل صحن جمهوری نشستم یک دفعه گوشیم زنگ خورد بابایی بود از هتل زنگ زده بود گفت کجایی قضیه رو گفتم قرار شد بیاد دنبالمون وقتی امد هر دومون کلی ذوق کردیم و این عکس ها رو با یادگار چنین شبی گرفتیم.دوست دارم همسر مهربونم  آقا رضا وعاشقتیم پسر گلم

پسندها (1)

نظرات (3)

مامان امیرحسین
25 اردیبهشت 93 12:52
سلام دست شما درد نکنه دیگه ادم یه دوست متثل شما داشته باشه دیگه.... افتخار دادین شما هم که دستت توکاره اینکاره از اب دراومدی حاج خانم بسی خوشحال شدیم ای جانم محمد مهدی چه قدراقا شده ماشالله بهش خدابرات نگهش داره ولی خداییش مادر و پسر سیب از وسط نصف شده ایدها
مامان بابا
پاسخ
سلام اشکال نداره تایید کن تا انها بخوان کشف کنند کلی وقت می گذره. اره از بعد تولدش تصمیم گرفتم تا رسید به جمعه خاطره انگیز.راستی پسرت خوب بزرگ شده ما شاالله یا اینکه واقعا ماپیر شدیم.خداببخش بهتون
مامان امیرحسین
25 اردیبهشت 93 12:54
اخ اخ ازشلوغی مشهد موقع سال تحویل نگو منم یکسال سال تحویل امام رضا طلبید که مشهد باشم خیلی شلوغ میشه خیییییییییلی باز خوبه تو اون شلوغی خودتو گم نکردی
مامان امیرحسین
29 اردیبهشت 93 19:35
زود زود بنویس حیفه این روزا نبایدبه راحتی فراموش بشن