محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
پیوند آسمانی ماپیوند آسمانی ما، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

محمدمهدی کیانپور سرباز کوچلو امام زمانه

دایره المعارف جدید

لغت نامه پسر گلم:                    بابا ..................................  باباییییی مامان ............................. .. ماما بشین ............................  بشییی ماهی .......................... ما ییییی قطار ........................ . هو هو چی چی اب ............................ . اب  دایی .............................. دایی خاله .......................... خاه  پدر جون.................... پدجو مادر جون................... ما...
30 تير 1393

اتلیه شاه داماد

امروز یه روز خوب و به یاد ماندنی واسه منو مامانت بود   . حتما می پرسی چرا البته حقم داری  چون یادت نیست حالا که داری این مطلب میخونی نمیدونم چند سالته ولی مطمنم هز چند سالت هم که باشه نمیتونی حس خوشحالیه که منو مامنت موقع عکس گرفتن تو آتلیه داشتیم رو درک کنی . ! البته ناراحت نشیا که بهت میگم نمی تونی اخه اون موقعی که من هم مثل تو هنوز بچه نداشتم هر موقع بابا یا مامانم اینو بهم میگفتن منم بهم بر میخورد ولی الان خوب می فهمم که راست میگفتن ادم تا خودش بچه نداشته باشه هیچ وقت نمیفهمه عشق یه پدر مادر یعنی چه ؟ میدونی از روزی که تو امدی تقویم روی دیوار خونمون عوض شد دیگه تاریخ های روش نه با حرکت زمین اندازه گیری میشه نه با حرکت ماه ...
31 ارديبهشت 1393

خاطره به یادماندنی

این عکس ها برای شب قبل سال تحویل  شبی پر خاطره برای من و نی نیم.حتما می پرسین چطوری؟ برای نماز مغرب قرارشد بابای محمد مهدی بره حرم که اگه هوا سرد نبو و پسرم از خواب نازش بیدار شد ببرمش حرم ...با کلی التماس و خواهش پسرمون رو از خواب بیدار کردم وبرای اینکه وسط راه دچار مشکل نشیم تمام راه تو بغل مامان بودی تا یک وقتی چیزی تو رو به سمت خودش نکشونه....رسیدیم حرم قرار ما با بابایی رواق امام بود واز انجایی که گوشی بابا خاموش بود باید پیداش می کردم .وااااااای چشمتون بد نبینه رواق به خاطر اینکه اقای خامنه ای روز عید صحبت کنه بسته بودن  همینطوری که بغلت کرده بودم به خودم می گفتم از کدوم راه برم نزدیک تر.داشتم صحن غدیر می رفتم که یادم امد ...
2 فروردين 1393

پسر با سیاست

سلام پسر گلم ببخش از اینکه بازهم دیر شد.الان تو روی پاهای من نشستی واز حمام امدی چند روز پیش شمال بودیم و تو توی ماشین خوابیده بودی تا رسیدیم خونه مادر جون و مادر جون امد تا جات رو پهن کنه  از خواب پاشدی و چنان ذوقی کردی بدو اول رفتی بغل پدر جون اخ که چقدر اون اینکار تو رو دوست داره اخه هیچ کدوم از نوه ها این کار رو باهاش نکردن اما تو با سیاستی که داری همه رو به خودت جذب می کنی.اخ که من و بابات عاشق این کارت هستیم تازه پشت تلفن نگو و نپرس کلی باهاشون حرف میزنی که اونا قش می کنند با خنده هات.دوست داریم عاشقتیم   ...
10 اسفند 1392