خاطرات شبهای قدر
محمدمهدی وشبهای قدر شب بعد خوردن افطاری سه نفری اماده می شدیم بریم مراسم احیا وای که تو مردم از خنده کشتی تازه بجای خوندن دعای جوشن فقط به تو نگاه می کردن میگی چرا؟ آخه وقتی همه دعای جوشن داشتن و با صدای بلند می خوندن تو هم کتاب دورا کوچلوت بر می داشتی وباصدای بلندتری می خوندی.موقع پذیرایی هم که از خودت بیخود میشدیو دنبالش میکردی تا ازش نمی گرفتی پیش بابایی برنمی گشتی .یه بار هم که با من امدی سمت خانمها با یه دختر بچه دوست شده بودی مگه ولش میکردی دستش رو می گرفتی تا بیاد پیش تو بشینه وبا تو بازی کنه از دست تو نازمن .براش چه کارها نمی کردی آب ببری وبوسش کنی نازش کنی خنده دارش اینه که بیچاره نمی...
نویسنده :
مامان بابا
18:12